تناد

وَ یا قَوْمِ إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ یَوْمَ التَّناد

تناد

وَ یا قَوْمِ إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ یَوْمَ التَّناد

جایی برای شنیدن حقایقی که دیدنی است...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شهید چمران تو اتاق نشسته بود ... یه دفعه دید که صدای دعوا میاد ! ... با دست بند، رضارو آوردن تو اتاق ... رضارو انداختنش رو زمین : " این کیه آوردید جبهه ؟! ....... "

رضا شروع کرد به فحش دادن ...

دید که شهید چمران توجه نمیکنه .... یه دفه داد زد : " کچل با توام ...!!!! "

یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد : " چی شده عزیزم ؟ چیه آقا رضا ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ "

قضیه این بود.... آقا رضا داشت میرفت بیرون .... بره سیگار بگیره و برگرده ... با دژبان دعواش شده بود ....

شهید چمران : " آقا رضا چی میکشی ؟!! .... برید براش بخرید و بیارید ...! "

شهید چمران و آقا رضا ... تنها تو سنگر ...

آقا رضا : میشه یه دو تا فحش بهم بدی ؟! کشیده ای، چیزی !!

شهید چمران : چرا ؟!

آقا رضا : من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده ... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه ...

شهید چمران : اشتباه فکر می کنی ...! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده ... هی آبرو بهم میده ... تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی میکردی بهت خوبی می کرده ...! گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم ... یکم مثل اون شم ...!

آقا رضا جا خورد .................... رفت تو سنگر نشست ... زار زار گریه می کرد ...

اذان شد ..... آقا رضا اولین نماز عمرش بود .............. رفت وضو گرفت ... سر نماز ، موقع قنوت صدای گریش بلند بود .......

وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد ...... صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد ...

آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد .... فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش ....

توبه واقعی و یه نماز واقعی ............

من : « توبه واقعی و نماز واقعیم آرزوست .... به دو رکعتش هم راضم »

 وقتی عقل، عاشق می‌شود...  

       عشق، عاقل می‌شود و

     (شهید) میشوی

       شهید دکتر مصطفی چمران

فاطمه طباطبایی (همسر حاج احمد آقای خمینی):

اولین دیداری که من با امام داشتم وقتی بود که ازدواج کرده بودم و پسرم نه ماهه بود. من تا آن موقع هنوز موفق به زیارت امام نشده بودم. دلیلش هم این بود که حاج احمد آقا ممنوع الخروج بودند. و بالاخره موفق شدیم آن هم از طریق لبنان و سوریه به عراق برویم و به زیارت ایشان نایل شویم. من برای اولین بار بود که ایشان را زیارت می کردم. احمد آقا هم چندین سال بود که پدرشان را ندیده بودند. ما وقتی به نجف رسیدیم و در زدیم ایشان خودشان در را باز کردند ، چون دیگران خواب بودند و فقط حضرت امام بیدار بودند. یک ساعت به اذان صبح مانده بود. طبیعتا این دیدار پس از چندین سال آن هم با عاطفه و محبتی که ایشان داشتند خیلی خوشحال کننده بود. امام چند دقیقه ای ننشسته بودند که گفتند من باید بروم. در آن موقع خانم بیدار شده بودند. من تعجب کردم. پدری که اینقدر اظهار علاقه کرده بود فقط چند دقیقه نشستند و رفتند؟ از احمد آقا پرسیدم : آقا کجا می روند؟ گفتند: آقا وقت نماز شبشان است. متوجه شدم که امام لذت نماز شب را با هیچ چیزی عوض نمی کنند.

ندا ، شماره یک ، ص ٤٣

آقا جان سلام! راستش خیلی وقت بود که می خواستم چند کلمه خودمانی با شما درد دل کنم. نمی دانم! شاید هر کس دیگر غیر از شما بود، از کلمه درد دل استفاده نمی کردم. شاید صراحتا می گفتم می خواهم چند خط انتقاد کنم، گله کنم یا یک چیزی توی همین مایه ها! اما خب چه کنم که احترام شما خیلی واجب است و الان هم که دارم این حرف ها را می زنم، دست و پایم می لرزد و قلبم  دارد از جا کنده می شود.

قبلش البته باید این نکته را بگویم که بنده خودم از ارادتمندان شما هستم و همین مراسم عزاداری دهه ی اول محرم، که همه ساله توی وزارت خانه برگزار می شود به همت من بوده و خودتان هم که حتما شاهد بوده اید که چقدر تلاش می کنم تا این مراسم با مشارکت هرچه بیشتر کارکنان وزارت برگزار شود.

منظور اینکه یک وقت خدایی نکرده از حرف هایی که می خواهم بزنم سوءتفاهم پیش نیاید!!

می دانید آقا جان؟! چند وقت است دارم به این فکر می کنم که آیا نمی شد جوری عمل کرد که در عاشورای سال 61 هجری آن فاجعه ی بزرگ پیش نیاید؟! واقعا نمی شد؟!

با کمال معذرت و با همه ی احترامی که برای شما قائلم باید بگویم که در این ماجرا دو طرف افراط کردند!! به نظر من اگر کمی تدبیر و عقلانیت به خرج داده می شد، این فاجعه پیش نمی آمد! به نظر من، ما مصالح جبهه ی قلیل و ضعیف حسینی را نادیده گرفتیم و با دست خودمان بهترین نیروهای ایمانی و ارزشیِ زمانه را به مسلخ بردیم!

ما امروز در حرفه ی خودمان اصطلاحی داریم با عنوان «رایزنی دیپلماتیک»! من هرچه فکر می کنم می بینم با رایزنی های دیپلماتیک می شد جلو این فاجعه را گرفت! شوخی که نیست! سر پسر پیغمبر خدا و بهترین اعوان و انصارش بر نیزه ی جفا رفت و اهل بیت مظلوم و زن و بچه ی معصومش، چهل روز آواره ی سفر اسارت شدند آن هم با آن اوصافی که می دانید و می دانیم! آیا این هزینه ی کمی بود؟! آیا ارزش نداشت برای جلوگیری از این هزینه ی گزاف، با طرف مقابل راه می آمدیم و اینقدر روی موضع خودمان پافشاری نمی کردیم؟!

فدایتان شوم؛ لطفا احساسی برخورد نکنید! بیایید کمی منطقی باشیم!!

یک طرف یک لشگر سی هزار نفری با پیشرفته ترین تجهیزات نظامی و با ثروت انبوه و امکانات مادی فراوان و یک طرف دیگر هفتاد و دو نفر. فقط هفتاد و دو نفر. عقل چه حکم می کند؟! نه! واقعا عقل چه حکم می کند غیر از رایزنی و تعامل؟!

بالاخره آدم هر قدر هم که پلید باشد دیگر از شیطان که بدتر نیست! هست؟! شمر و عمر سعد خیلی که بد بودند، نهایتاً شیطان بودند! خب؛ ما الان در کشور خودمان داریم این مسیر را تجربه می کنیم. داریم با شیطان مذاکره می کنیم. آن هم شیطان بزرگ! البته حواسمان خیلی جمع است که یک وقت کلاه سرمان نرود! گفته ایم مذاکره باید برد-برد باشد. یعنی هم ما که در جبهه ی حق هستیم سود کنیم و هم شیطان!!

خب آیا بهتر نبود همین مدل در کربلا هم پیاده می شد و ما نیروهای ارزشمند و بی نظیر جبهه ی حسینی را به این راحتی از دست نمی دادیم و به موازات آن، مخفیانه به کادرسازی و یارگیری و تربیت نیروی مضاعف می پرداختیم تا احیانااگر خدایی نکرده یک روز ضرورت اقدام نظامی هم پیش آمد، با عده و عُده ی کافی و از موضع قدرت وارد عرصه ی نبرد می شدیم؟!

مثلا خود شما آقا جان! من شنیده ام شب عاشورا برایتان امان نامه آورده اند. خب این یعنی یک فرصت بسیار عالی! در دیپلماسی، ما به این جور اقدامات از طرف دشمن، اصطلاحا می گوییم «چراغ سبز»! شاید می شد به بهانه ی این اقدام جلسه ای ترتیب داده شود، چانه زنی شود، بده بستانی انجام شود! ولی شما به راحتی این فرصت را از دست دادید و با یک ادبیات تند، امان نامه را رد کردید!

ببینید آقا جان! من نمی گویم که شما باید امان دشمن را می پذیرفتید و حسین را رها می کردید. زبانم لال... خاک بر دهانم...

حرف من این است که آوردن این امان نامه می توانست یک فرصت باشد برای رایزنی و مذاکره حداقل برای رفع تحریم آب! بگذریم اصلا...

حرف در این باره زیاد است.

راستی آقا جان باز هم بگویم این حرف ها همه اش از سر دلسوزی بود هاا! و گرنه من شما را بی نهایت دوست دارم!

مخلص شما: دیپلمات

آقای من امشب غزل تغییر کرده

شعرم فضای تازه ای تصویر کرده

شعرم همیشه گفتن «آقابیا» بود

ذکر قنوتم خواندن «آقا بیا» بود

امشب ولی دیدم که اینجا جای تو نیست

بین تمام قال ها آوای تو نیست

دیگر میا اینجا کسی در فکرتان نیست

اصلا نیاز هیچ کس صاحب زمان نیست

 

زنها گرفتار اصول خاله بازی

مردان پی راهی برای پول سازی

 

در اولویت کسب و کار است و تجارت

حالا اگر فرصت زیاد آمد، عبادت

 

روزی هزار و خورده ای دعوا سرِ پول

اصلا تمام حرص و جوش ما سر پول

 

این سینما هم که طرفدارش زیاد است

بیچاره مأمور بلیط کارش زیاد است

 

یا "مش ماشالا" یا "وفا" یا "کیفر" و "آل"

این تازه بحث سینما، منهای فوتبال

 

هی اِل کلاسیکو، پلی آف، لیگ برتر

یک جمعه­ ی حساس و شهرآورد دیگر

کنسرت موسیقی پاپ و رپ، کلاسیک

میز و موبایل و ماشین و ویلا و پیک نیک

 

جشن تولد، سیسمونی، عقد و عروسی

آهنگ تازه، تیپ نو، موی تیفوسی!

 

شیطان ملعون لشکری کرده مهیّا

ذهن من و امثال من درگیر اینها

 

حالا تو اصلا جای من، با این مشقت

وقت دعای ندبه می ماند برایت؟!

 

جمعه که تعطیل است و دائم خواب ماندیم

خیلی هنر کردیم اگر یک عهد خواندیم!

 

ما شیعه ایم اما فقط در ثبت احوال!

ما بی بخاریم و گرفتاریم و بی حال

 

مارا هوای نفسمان بیچاره کرده

با هر گناهی بینمان افتاده پرده

 

عیسی نفس! جانی بده این مرده ها را

لطفی کن و دستی بکش روی دل ما

 

آقای من بیدارمان کن این چه حالیست؟

ولله در افکارمان جای تو خالی است!

 

مردیم از بس حرص و جوش پول خوردیم!

از تو جدا ماندیم و آخر گول خوردیم

 

آقا ببخشم جان تو! جان عمویت!

شرمنده از روی توام، قربان رویت

 

پایان شعرم را عوض کردم دوباره

از شعرهای قبلی ام خواندم دوباره

 

دق کردم از بس گریه کردم کی میایی؟

امّید وارم جمعه­ ی دیگر بیایی!

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

داود رحیمی

زیباترین شعار:صلوات بر محمد آله محمد.

زیباترین شروع:بسم الله الرحمن الرحیم.

زیباترین سلسله:انبیا.

زیباترین دین:اسلام.

زیباترین بانگ: تکبیر.

زیباترین خانه: کعبه.

زیباترین پارسا: حضرت علی(ع)

زیباترین استاد: حضرت صادق(ع)

زیباترین زندانی: امام موسی بن جعفر(ع)

زیباترین عمو: حضرت عباس(ع)

زیباترین صابر: حضرت ایوب(ع)

زیباترین غنچه: حضرت علی اصغر(ع)

زیباترین مهاجر: هاجر.

زیباترین سرانجام:شهادت.

زیباترین عمل:عبادت.

زیباترین لباس:احرام.

زیباترین چشمه:زمزم.

زیباترین ندا: فطرت.

زیباترین نیکی: نیکی به پدر ومادر.

زیباترین سخنگو:حضرت زینب(س)

زیباترین قربانی:حضرت اسماعیل(ع)

زیباترین کوشش:فی سبیل الله.

زیباترین سنگ: حجرالاسود.

زیباترین خاک: تربت.

زیباترین رحمت: باران.

زیباترین حرف: حق.

زیباترین زمین: کربلا.

زیباترین ابزار: قلم.

زیباترین برادر:ابوالفضل العباس(ع)

زیباترین دوست: کتاب.

زیباترین عهد: وفا.

زیباترین روز: جمعه.

زیباترین زینت: ادب.

زیباترین نامه: نیایش.

زیباترین بیابان: عرفات.

زیباترین ایوان: نجف.

زیباترین جنگ: جنگ با نفس.

زیباترین میعاد: معاد.

زیباترین کتاب: قرآن .

زیباترین خواهر:حضرت زینب (س)

زیباترین انسان: پیامبر.

زیباترین کلام: لا اله الا الله.

زیباترین ستون: نماز.

زیباترین آوا: اذان.

زیباترین مادر:حضرت فاطمه(س)

زیباترین شهید: امام حسین(ع)

زیباترین منتقم:حضرت مهدی(عج)

زیباترین بنا:حضرت ابراهیم(ع)

زیباترین پیرمرد: حبیب ابن مظاهر.

زیباترین آواره: سلمان.

زیباترین شب: قدر.

زیباترین آغوش: آغوش مادر.

زیباترین سرمایه: زمان.

زیباترین کلمه: محبت.

زیباترین لحظه: پیروزی.

زیباترین سوره: حمد.

زیباترین خلق: محمدی.

در حدیثی از قول حضرت رسول اکرم (ص ) در ثواب الاعمال آمده است :

تلاوت مداوم سورۀ مبارکه « مزمل » برای تلاوت کننده آن ، برطرف شدن سختی های امور دنیا و آسان گشتن سختی های آخرت را به همراه خواهد داشت.

آیت الله شهید محلاتی:

امام از اول جوانی مقید بودند غیبت نکنند. حتی ما شاگردهای ایشان وقتی نزدشان می‌نشستیم ، جرأت نمی‌کردیم از کسی حرفی به میان بیاوریم. زیرا ایشان با یک نگاه تند در همان کلمه اول ما را ساکت می‌کردند. ایشان در این موارد یک وقار خاصی داشتند.

امام به چند چیز مقید بودند : نماز جماعت اول وقت ، تهجد ، غییت نکردن ، حتی در زمان جوانی آن وقت که هنوز عیال هم نداشتند دوستان ایشان می‌گفتند که حتّی از گناه صغیر هم اجتناب می‌کردند.

پا به پای آفتاب ، ج ٦ ، ص ٨

هر چیزی در شعاع خدا از جلوه و جلاء و جلال و جمال خود می افتد.

درست مثل خورشید که به قول سعدی تا نیامده است ستاره ها چشمک زده و هر کدام ما را به سمت و سوی خود می خوانند ، اما همینکه خورشید آمد تمامی آنها در شعاع آن گم می شوند.

و خداوند همان خورشید حق و حقیقت است که اگر در آسمان بتابد هر چیزی در شعاع آن گم و بی رنگ خواهد شد.

الله نور السموات و الارض

خداوند نور آسمانها و زمین است.

سلوک باران ، ج٢ ، ص ٢٢


روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود ، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس ابوحنیفه گوش می داد .

ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار کرد که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب را اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد .

آن سه مطلب بدین نحو است .

اول آنکه می گوید که شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خودش از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمیشود .

دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید و حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود ، پس خدا را با چشم می توان دید .

سوم میگوید : مکلف ، فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد و حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است ، یعنی عملی که از بنده سر میزند ، از جانب خداست و به بنده ربطی ندارد .

چون ابوحنیفه این مطلب را گفت ، بهلول کلوخی از زمین برداشت و بطرف ابوحنیفه پرتاب کرد .

از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد ، او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد .

شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده ، او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت ، او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند .

بهلول جواب داد :

ابوحنیفه را حاضر نمایند تا جواب او را بدهم .

چون ابوحنیفه حاضر شد ، بهلول به او گفت :

از من چه ستمی به تو رسیده ؟

ابوحنیفه گفت :

کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت .

بهلول گفت :

درد را می توانی به من نشان دهی ؟

ابوحنیفه گفت :

مگر می شود درد را نشان داد ؟

بهلول جواب داد :

تو خود می گفتی موجود را که وجود دارد باید دید و بر امام جعفر صادق (ع) اعتراض می کردی و میگفتی چه معنی دارد که خدای تعالی موجود باشد ولی او را نتوان دید . دیگر آنکه تو در ادعای خود کاذب و دروغگوی که می گوئی کلوخ سر تو را درد آورد ، زیرا کلوخ از جنس خاک است و توهم از خاک آفریده شدی ، پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی ؟

مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از خداوند است ، پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمائی ؟

ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید، شرمنده و خجل شده از مجلس خلیفه بیرون آمد .

یکی از خدمتکاران بیت امام ره:

امام در نجف قبل از اینکه جلسه درس شروع شود و ایشان وارد اتاق گردند ، با درنگی کوتاه ،نگاهی به اطراف محل درس می انداختند. یک روز در میان کفشها متوجه کفشی می شوند که فقط نیمی از آن سالم بود و به هیچ وجه قابل استفاده نبود. امام از این موضوع ناراحت شده بعد از درس به یکی از آقایان فرمودند : فردا صبح می روی در میان کفشها ، آن کفش را پیدا می کنی و بعد آنجا می ایستی تا صاحبش را ببینی. آن وقت منزل او را پیدا کن و به من بگو.

آن شخص می گفت : فردای آن روز به فرمایش آقا عمل کرده و منزل آن شخص را که یک طلبه یزدی بود پیدا کردم. موضوع را به عرض آقا رساندم. ایشان ترتیبی دادند که او صاحب یک دست لباس کامل و کفش شد.

برداشتهایی از سیره امام خمینی ، ج١ ، ص ٢١٦