تناد

وَ یا قَوْمِ إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ یَوْمَ التَّناد

تناد

وَ یا قَوْمِ إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ یَوْمَ التَّناد

جایی برای شنیدن حقایقی که دیدنی است...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب با موضوع «تربیتی» ثبت شده است

فاطمه طباطبایی (همسر حاج احمد آقای خمینی):

اولین دیداری که من با امام داشتم وقتی بود که ازدواج کرده بودم و پسرم نه ماهه بود. من تا آن موقع هنوز موفق به زیارت امام نشده بودم. دلیلش هم این بود که حاج احمد آقا ممنوع الخروج بودند. و بالاخره موفق شدیم آن هم از طریق لبنان و سوریه به عراق برویم و به زیارت ایشان نایل شویم. من برای اولین بار بود که ایشان را زیارت می کردم. احمد آقا هم چندین سال بود که پدرشان را ندیده بودند. ما وقتی به نجف رسیدیم و در زدیم ایشان خودشان در را باز کردند ، چون دیگران خواب بودند و فقط حضرت امام بیدار بودند. یک ساعت به اذان صبح مانده بود. طبیعتا این دیدار پس از چندین سال آن هم با عاطفه و محبتی که ایشان داشتند خیلی خوشحال کننده بود. امام چند دقیقه ای ننشسته بودند که گفتند من باید بروم. در آن موقع خانم بیدار شده بودند. من تعجب کردم. پدری که اینقدر اظهار علاقه کرده بود فقط چند دقیقه نشستند و رفتند؟ از احمد آقا پرسیدم : آقا کجا می روند؟ گفتند: آقا وقت نماز شبشان است. متوجه شدم که امام لذت نماز شب را با هیچ چیزی عوض نمی کنند.

ندا ، شماره یک ، ص ٤٣

آیت الله شهید محلاتی:

امام از اول جوانی مقید بودند غیبت نکنند. حتی ما شاگردهای ایشان وقتی نزدشان می‌نشستیم ، جرأت نمی‌کردیم از کسی حرفی به میان بیاوریم. زیرا ایشان با یک نگاه تند در همان کلمه اول ما را ساکت می‌کردند. ایشان در این موارد یک وقار خاصی داشتند.

امام به چند چیز مقید بودند : نماز جماعت اول وقت ، تهجد ، غییت نکردن ، حتی در زمان جوانی آن وقت که هنوز عیال هم نداشتند دوستان ایشان می‌گفتند که حتّی از گناه صغیر هم اجتناب می‌کردند.

پا به پای آفتاب ، ج ٦ ، ص ٨


روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود ، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس ابوحنیفه گوش می داد .

ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار کرد که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب را اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد .

آن سه مطلب بدین نحو است .

اول آنکه می گوید که شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خودش از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمیشود .

دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید و حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود ، پس خدا را با چشم می توان دید .

سوم میگوید : مکلف ، فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد و حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است ، یعنی عملی که از بنده سر میزند ، از جانب خداست و به بنده ربطی ندارد .

چون ابوحنیفه این مطلب را گفت ، بهلول کلوخی از زمین برداشت و بطرف ابوحنیفه پرتاب کرد .

از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد ، او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد .

شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده ، او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت ، او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند .

بهلول جواب داد :

ابوحنیفه را حاضر نمایند تا جواب او را بدهم .

چون ابوحنیفه حاضر شد ، بهلول به او گفت :

از من چه ستمی به تو رسیده ؟

ابوحنیفه گفت :

کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت .

بهلول گفت :

درد را می توانی به من نشان دهی ؟

ابوحنیفه گفت :

مگر می شود درد را نشان داد ؟

بهلول جواب داد :

تو خود می گفتی موجود را که وجود دارد باید دید و بر امام جعفر صادق (ع) اعتراض می کردی و میگفتی چه معنی دارد که خدای تعالی موجود باشد ولی او را نتوان دید . دیگر آنکه تو در ادعای خود کاذب و دروغگوی که می گوئی کلوخ سر تو را درد آورد ، زیرا کلوخ از جنس خاک است و توهم از خاک آفریده شدی ، پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی ؟

مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از خداوند است ، پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمائی ؟

ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید، شرمنده و خجل شده از مجلس خلیفه بیرون آمد .

یکی از خدمتکاران بیت امام ره:

امام در نجف قبل از اینکه جلسه درس شروع شود و ایشان وارد اتاق گردند ، با درنگی کوتاه ،نگاهی به اطراف محل درس می انداختند. یک روز در میان کفشها متوجه کفشی می شوند که فقط نیمی از آن سالم بود و به هیچ وجه قابل استفاده نبود. امام از این موضوع ناراحت شده بعد از درس به یکی از آقایان فرمودند : فردا صبح می روی در میان کفشها ، آن کفش را پیدا می کنی و بعد آنجا می ایستی تا صاحبش را ببینی. آن وقت منزل او را پیدا کن و به من بگو.

آن شخص می گفت : فردای آن روز به فرمایش آقا عمل کرده و منزل آن شخص را که یک طلبه یزدی بود پیدا کردم. موضوع را به عرض آقا رساندم. ایشان ترتیبی دادند که او صاحب یک دست لباس کامل و کفش شد.

برداشتهایی از سیره امام خمینی ، ج١ ، ص ٢١٦

این جمله ، خمیرمایه اش از یکی از اهل معرفته که خیلی به دلم نشست.

درباره انتخاب شغله.

اگر کسی قصد انتخاب شغلی رو داره اول دنبال کارهایی بگرده که در آن تربیت انسان باشه.

اگه پیدا نشد ، کاری پیدا کنه که در آن تربیت حیوان باشه.

اگه پیدا نشد ، کاری پیدا کنه که در آن تربیت نباتات (گیاهان) باشه.

اگه پیدا نشد ، سعی کنه یه چیزی در این عالم تولید کنه.

اگه پیدا نشد ، سعی کنه یه چیزی در عالم توزیع کنه.

اگه در آخر آخر هیچ یک از اینها نشد ، اون وقت به مصرف رو بیاره!

مردی داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.

خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:

شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده...

چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است...

طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است...

و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند...

مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟

گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای...