تناد

وَ یا قَوْمِ إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ یَوْمَ التَّناد

تناد

وَ یا قَوْمِ إِنِّی أَخافُ عَلَیْکُمْ یَوْمَ التَّناد

جایی برای شنیدن حقایقی که دیدنی است...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب با موضوع «اخلاق» ثبت شده است

شهید چمران تو اتاق نشسته بود ... یه دفعه دید که صدای دعوا میاد ! ... با دست بند، رضارو آوردن تو اتاق ... رضارو انداختنش رو زمین : " این کیه آوردید جبهه ؟! ....... "

رضا شروع کرد به فحش دادن ...

دید که شهید چمران توجه نمیکنه .... یه دفه داد زد : " کچل با توام ...!!!! "

یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد : " چی شده عزیزم ؟ چیه آقا رضا ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ "

قضیه این بود.... آقا رضا داشت میرفت بیرون .... بره سیگار بگیره و برگرده ... با دژبان دعواش شده بود ....

شهید چمران : " آقا رضا چی میکشی ؟!! .... برید براش بخرید و بیارید ...! "

شهید چمران و آقا رضا ... تنها تو سنگر ...

آقا رضا : میشه یه دو تا فحش بهم بدی ؟! کشیده ای، چیزی !!

شهید چمران : چرا ؟!

آقا رضا : من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده ... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه ...

شهید چمران : اشتباه فکر می کنی ...! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده ... هی آبرو بهم میده ... تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی میکردی بهت خوبی می کرده ...! گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم ... یکم مثل اون شم ...!

آقا رضا جا خورد .................... رفت تو سنگر نشست ... زار زار گریه می کرد ...

اذان شد ..... آقا رضا اولین نماز عمرش بود .............. رفت وضو گرفت ... سر نماز ، موقع قنوت صدای گریش بلند بود .......

وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد ...... صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد ...

آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد .... فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش ....

توبه واقعی و یه نماز واقعی ............

من : « توبه واقعی و نماز واقعیم آرزوست .... به دو رکعتش هم راضم »

 وقتی عقل، عاشق می‌شود...  

       عشق، عاقل می‌شود و

     (شهید) میشوی

       شهید دکتر مصطفی چمران

فاطمه طباطبایی (همسر حاج احمد آقای خمینی):

اولین دیداری که من با امام داشتم وقتی بود که ازدواج کرده بودم و پسرم نه ماهه بود. من تا آن موقع هنوز موفق به زیارت امام نشده بودم. دلیلش هم این بود که حاج احمد آقا ممنوع الخروج بودند. و بالاخره موفق شدیم آن هم از طریق لبنان و سوریه به عراق برویم و به زیارت ایشان نایل شویم. من برای اولین بار بود که ایشان را زیارت می کردم. احمد آقا هم چندین سال بود که پدرشان را ندیده بودند. ما وقتی به نجف رسیدیم و در زدیم ایشان خودشان در را باز کردند ، چون دیگران خواب بودند و فقط حضرت امام بیدار بودند. یک ساعت به اذان صبح مانده بود. طبیعتا این دیدار پس از چندین سال آن هم با عاطفه و محبتی که ایشان داشتند خیلی خوشحال کننده بود. امام چند دقیقه ای ننشسته بودند که گفتند من باید بروم. در آن موقع خانم بیدار شده بودند. من تعجب کردم. پدری که اینقدر اظهار علاقه کرده بود فقط چند دقیقه نشستند و رفتند؟ از احمد آقا پرسیدم : آقا کجا می روند؟ گفتند: آقا وقت نماز شبشان است. متوجه شدم که امام لذت نماز شب را با هیچ چیزی عوض نمی کنند.

ندا ، شماره یک ، ص ٤٣

آیت الله شهید محلاتی:

امام از اول جوانی مقید بودند غیبت نکنند. حتی ما شاگردهای ایشان وقتی نزدشان می‌نشستیم ، جرأت نمی‌کردیم از کسی حرفی به میان بیاوریم. زیرا ایشان با یک نگاه تند در همان کلمه اول ما را ساکت می‌کردند. ایشان در این موارد یک وقار خاصی داشتند.

امام به چند چیز مقید بودند : نماز جماعت اول وقت ، تهجد ، غییت نکردن ، حتی در زمان جوانی آن وقت که هنوز عیال هم نداشتند دوستان ایشان می‌گفتند که حتّی از گناه صغیر هم اجتناب می‌کردند.

پا به پای آفتاب ، ج ٦ ، ص ٨

هر چیزی در شعاع خدا از جلوه و جلاء و جلال و جمال خود می افتد.

درست مثل خورشید که به قول سعدی تا نیامده است ستاره ها چشمک زده و هر کدام ما را به سمت و سوی خود می خوانند ، اما همینکه خورشید آمد تمامی آنها در شعاع آن گم می شوند.

و خداوند همان خورشید حق و حقیقت است که اگر در آسمان بتابد هر چیزی در شعاع آن گم و بی رنگ خواهد شد.

الله نور السموات و الارض

خداوند نور آسمانها و زمین است.

سلوک باران ، ج٢ ، ص ٢٢

یکی از خدمتکاران بیت امام ره:

امام در نجف قبل از اینکه جلسه درس شروع شود و ایشان وارد اتاق گردند ، با درنگی کوتاه ،نگاهی به اطراف محل درس می انداختند. یک روز در میان کفشها متوجه کفشی می شوند که فقط نیمی از آن سالم بود و به هیچ وجه قابل استفاده نبود. امام از این موضوع ناراحت شده بعد از درس به یکی از آقایان فرمودند : فردا صبح می روی در میان کفشها ، آن کفش را پیدا می کنی و بعد آنجا می ایستی تا صاحبش را ببینی. آن وقت منزل او را پیدا کن و به من بگو.

آن شخص می گفت : فردای آن روز به فرمایش آقا عمل کرده و منزل آن شخص را که یک طلبه یزدی بود پیدا کردم. موضوع را به عرض آقا رساندم. ایشان ترتیبی دادند که او صاحب یک دست لباس کامل و کفش شد.

برداشتهایی از سیره امام خمینی ، ج١ ، ص ٢١٦

این جمله ، خمیرمایه اش از یکی از اهل معرفته که خیلی به دلم نشست.

درباره انتخاب شغله.

اگر کسی قصد انتخاب شغلی رو داره اول دنبال کارهایی بگرده که در آن تربیت انسان باشه.

اگه پیدا نشد ، کاری پیدا کنه که در آن تربیت حیوان باشه.

اگه پیدا نشد ، کاری پیدا کنه که در آن تربیت نباتات (گیاهان) باشه.

اگه پیدا نشد ، سعی کنه یه چیزی در این عالم تولید کنه.

اگه پیدا نشد ، سعی کنه یه چیزی در عالم توزیع کنه.

اگه در آخر آخر هیچ یک از اینها نشد ، اون وقت به مصرف رو بیاره!

تعویض خودرو را که دیده اید؟ طرف ماشین مدل پایین و فرسوده خود را می برد و تحویل می دهد و آنگاه پیش چشم خودش شیشه ها را خرد می کنند و ماشین را پرس کرده و جمع می کنند. صاحب ماشین هم وقتی که می بیند و تماشا می کند لذت می برد ، چون ماشین مدل بالاتری به او می دهند.

و این تعریف دقیق مرگ است.

این بدن ما مثل یک ماشین است و یک روزی جمع شده و خرد شده و خاک می شود. و ما تماشا کرده و لذت می بریم. چرا؟! چون یک قالب نورانی و روحانی به ما می دهند.

سر اینکه نوجوان کربلا می گفت مرگ برای من از عسل شیرین تر است ، بخاطر این بود که مرگ را خوب فهمیده بود.

سر اینکه اصحاب سیدالشهدا ع بی باکانه در برابر تیر و تیغ و نیزه و سنان سینه سپر می کردند ، همین بود که مرگ را خوب فهمیده بودند. ما نیز اگرمرگ را خوب بفهمیم ، زندگی برایمان شیرین خواهد شد.

سلوک باران ، ج٢ ، ص٦٨